تو این ساعت توی این لحظه آرزو دارم که توی یه اتاق خیلی بزرگی بودم

که دور تا دور این اتاق رو قفسه های کتاب گرفته بود به جز یک طرف اتاق

که اونجا یه پنجره ی قدی بود که توی طبقه دوم یه خونه بزرگ بود

کنار اون پنجره یه میز خیلی بزرگ بود که روش یه عالمه یادداشت و

کتاب و مدادو خودکارو.....................................بود

بعد من در حالیکه توی یکی از قفسه ها دنبال کتاب میگشتم

همین طور کتابهارو از نظر میگذروندم...............................

من یه عالمه کتاب میخوام

 



شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, |

جنگ

 
 

زیرا ارامش نبودن جنگ نیست

این خصلتی است که از نیروی جان می زاید

(سپینوزا)

همه چیز جنگ است     جنگ در پرده

(رومن رولان)

و من جنگ را دوست ندارم



سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, |

دیروز غروب توی اون سرمای خشک وحشتناک چون به دختر کوچولوم قول داده بودم

که براش کتاب بخرم سرچهارراه ماشین رو پارک کردم وبا دختر کوچولوم رفتیم تو

کتابفروشی بیشتر کتاب درسی پیام نور رو داشت ومن نتونستم هیچ کتابی برای

خودم بخرم چندتایی کتاب برای نازگلم خریدم و اومدیم خونه ....................

یک ساعت بعد سردرد وحشتناکی گرفتم و بعد از اون سردرد لرز شدیدی تو تنم پیچید

تو اون لحظاتی که میلرزیدم تنها چیزی که تو ذهنم دور میزد این بود که احتمالا صادق

هدایت وقتی بوف کور رو مینوشته همین حال رو داشته وقتی به این فکر می کردم

اون لرز ازاردهنده رو خیلی با لذت تحمل می کردم.........



پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, |

این شعر را برای تو می گویم   در یک غروب تشنه ی تابستان

درنیمه های این ره شوم اغاز     در کهنه گور این غم بی پایان

این اخرین ترانه لالاییست       در پای گاهواره خواب تو

باشد که بانگ وحشی این فریاد       پیچد در اسمان شباب تو

بگذار سایه من سرگردان       از سایه تو دور و جدا باشد

روزی بهم رسیم که گر باشد کس بین ما نه غیر خدا باشد

ان داغ ننگ خورده که می خندید           بر طعنه های بیهوده من بودم

گفتم که بانگ هستی خود باشم  اما دریغ ودرد که زن بودم

روزی رسدکه چشم تو با حسرت     لغزد بر این ترانه ی دردالود

جویی مرا درون سخنهایم       گویی به خود که مادر من او بود

این شعری است که فروغ فرخزاد برای پسرش کامیار سروده است وبه او تقدیم کرده است

برای خواندن متن کامل این شعر زیبا به دیوان زیبای فروغ نازنین سری بزنید



چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, |

امروز یکی از اون روزایی بود که زندگی کردم اره اخه من فقط بعضی روزا

زندگی می کنم لابد میخوای بدونی که باقی روزا رو چی کار می کنم

باقی روزا رو به اون روزی که زندگی کردم فکر می کنم........

یه روزی مثل امروز ....امروز روز خیلی قشنگی بود چندتا حرف عاشقانه

شنیدم   بعد چندتا حس عاشقانه هم تودلم رو هم جمع شد ویه حس

وصف ناشدنی بهم داد  نمیتونم بگم چه جوری........................

اخه وصف ناشدنی بود ولی تو حتما می دونی

 



سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, |